بابای مهربونم!
۳۱
مرداد
اجزای وجودم داشت از شدتِ شوق از هم میپاشید...
کارتِ دعوتم رسید به بابا...
- ۲ نظر
- ۳۱ مرداد ۹۴ ، ۱۵:۵۰
- ۳۵۸ نمایش
اجزای وجودم داشت از شدتِ شوق از هم میپاشید...
کارتِ دعوتم رسید به بابا...
این جملهی مهدیه که " زب جان چقدر ناراحت کنندهست که داری از خونه میری!" داره دیوونهم میکنه...
من دلم نمیاد همهی این خوبیها رو یه جا بذارم و برم...