رنگی شبیهِ نور

فرهنگ به معنای هوایی‌ست که ما تنفس می‌کنیم...

رنگی شبیهِ نور

فرهنگ به معنای هوایی‌ست که ما تنفس می‌کنیم...

ما جامعه‌ای می‌خواهیم که رنگ‌ش شبیهِ نور باشد...
*****
نمونه‌ی کاملِ دنیای انسانی در دورانِ ظهورِ حضرتِ بقیه‌الله ارواحنا فداه اتفاق خواهد افتاد و از آن‌جا –من به شما عرض بکنم- دنیا شروع خواهد شد. ما امروز در زمینه‌های مقدّماتیِ عالمِ انسانی داریم حرکت می‌کنیم. ما مثلِ کسانی هستیم که در پیچ و خم‌های کوه‌ها و تپه‌ها و راه‌های دشوار داریم حرکت می‌کنیم تا به بزرگ‌راه برسیم. وقتی به بزرگ‌راه رسیدیم، تازه هنگامِ حرکت به سمتِ اهدافِ والاست.(1389/9/10)

نویسندگان

لَقَد حَقَّقَ ما تُرید...

يكشنبه, ۲۶ مرداد ۱۳۹۳، ۰۴:۳۱ ب.ظ

خب در طیِ ده سال، تقریباً عادت کرده بودند...یعنی تا حدودی...به همه چیز...به دوری از همه‌یِ دوست داشتنی‌هایشان...به ندیدنِ آسمانِ بارانی، به چهار دیوار که زندگی‌شان محدود بود به آن‌ها، به درخت‌ها و گل‌هایی که هیچ وقت بزرگ نشدند و به بار نشستند، به کابل‌هایِ سخت و سنگین که کارشان فرود آمدن روی بدن‌هایشان بود، به هر روز روزه بودن به خاطر نبودِ غذا، به انتظارِ همیشگی، به نامه‌هایی که نمی‌رسید به مقصد، به نزدنِ حرف‌هایی که نباید زده می‌شد در این نامه‌ها و غمباد می‌شد رویِ دل، به انتظارِ شنیدنِ خبری از سلامتیِ امام‌شان، به ناسزاهایی که هر روز در رادیو عراق به امام‌شان می‌دادند و تا روزی که خبر فوت ایشان را اعلام کردند،ادامه داشت، به لِهیدِگیِ روح شان، به عذاب!

هر کسی کاری برای خودش جور کرده بود...او هم اگر چه سید نبود، شده بود آقا سید و مسئول کتاب خانه! این بود که روزهایشان، کمی سختیِ گذرانش کم شده بود...

اوایل بهتر بود؛ اما هر چه می‌گذشت امید به زندگی کم‌تر می‌شد...بچه‌ها همه هم‌دیگر را دلداری می‌دادند اما هر کسی در دلِ خودش می‌دانست همان جا شهید ‌می‌شود...و همه فقط نگرانِ خانواده‌هایشان بودند که در انتظار آنها می‌ماندند...تا همیشه...

خیلی از بچه‌ها بیماریِ روحی گرفته بودند، بعضی‌ها دیوانه شده‌بودند و بعضی‌هاشان هم در اثرِ آن شهید شده بودند...

همه چیز پر از ناامیدی می‌گذشت اما نورانی! درست مثلِ جبهه‌ها...همیشه حضور داشتند آنه‌ا که باید و یاری‌شان می‌کردند...

اگر خودشان نبودند، فرزندشان بود...شهید ابوترابی، بزرگ‌مرد اخلاص و ایمان...در آن اردوگاه غوغایی به پا کرده بود...با حرف‌هایش همه را به وجد می‌آورد...نورِ پدر و مادرش به وضوح در چهره‌اش پیدا بود...

اگر او نبود چطور می‌توانستند بعد از شنیدنِ خبرِ فوت امام که باورشان نمی‌شد، ادامه دهند آن زندگی را...

با همه سختی‌هایش اما، می گذشت.

همچین روزهایی بود...بیست و سه یا چهار تیر بود که او بعد از دو سال این جمله را گفت و ...

باورشان نمی شد...قرار بود آزاد شوند...بچه‌ها همش با خودشان فکر می‌کردند که وقتی مادر و پدرشان را دیدند چه عکس العملی باید نشان بدهند، وقتی دخترشان را که آخرین باری که دیدنش چند ماهه بود و حالا یک دختر ده، یازده ساله شده، چطوری پدر بودنِ خود را نشانش بدهند...

آخرین صبحی که در اردوگاه با هم بودند دعای ندبه خواندند همه باهم...

وقتی از اردوگاه سوار اتوبوس شدند، هنوز هم باورشان نمی‌شد که بعد از ده سال پای‌شان را بیرون اردوگاه گذاشتند و چشم‌شان بیرونِ آن‌جا را هم دیده...

اما همه چیز جورِ دیگری بود...آنها ادعایی نداشتند...هیچ ادعایی...اما انتظارِ آن طور رفتار را هم نداشتند...که با آنها مثل ته‌مانده‌هایِ یک جنگ، رفتار بشود که سال‌ها از آن گذشته و دیگر نباید درباره اش حرف زد...تاریخ مصرفِ این آدم‌ها تمام شده...مثل از یاد رفتگانی که نباید دوباره به یاد می آمدند اما حالا یک دفعه پیدایشان شده...آنها متوجه این رفتارها نبودند...چون فکرش را نمی‌کردند...اما کم‌کم فهمیدند...فهمیدند که کسی آنها را درک نخواهد کرد...آنها باز هم غریب خواهند بود...شاید تا آخرین لحظه یِ تحملِ این دنیا...تا روزی که پیش بقیه هم‌رزمان بروند...اما این دفعه فرق داشت...در وطن خودشان اینگونه غریبانه...او این را فهمید؛ وقتی که مهمان‌دار در جواب سوال دوستش که پرسیده بود "آیا می‌شود بیشتر از یک آبنبات بردارد؟" نگاه حقارت آمیزی کرده بود و...وقتی خنده‌ی دیگران را می‌دید وقتی که دوستش با هیجان تعریف می‌کرد که دو ظرفِ کامل غذا خورده نه یک تکه کوچک بادمجان...وقتی بهشان پول تو جیبی دادند تا دستِ خالی وارد کشورشان نشوند و چند ساعت بعد در فرودگاه یکی از آنها با تعجب به بستنی فروش گفت: هر بستنی 40 تومان؟ و به او فقط 300 تومان داده بودند!! وقتی که به غرورشان برخورده بود وقتی که یک جفت کفش کهنه داده بودند به هر کدامشان که با آن سر و وضع واردِ پایتخت -تهرانِ بزرگ!!!- نشوند...

وقتی یکی از دوستانش اشتباهی به جای دخترش،دخترِ برادرش را در آغوش گرفت فهمید که چقدر همه چیز دور است...خیلی دورتر از تصورش...

وقتی اوّلین چهره‌ی آشنایی که دید خواهرِ کوچکش بود که حالا در نبودِ او شکسته شده بود...دخترِ کوچکی که حالا دخترِ کوچکی داشت...

وقتی نمی‌دانست با پدر و مادری که حالا کاملاً پیر شده بودند و شکسته، چطور باید رفتار کند...با پدری که در این سالهایِ دوری کمرش خم شده بود...و مادری که هر روز نگرانیِ شنیدنِ خبرِ شهادت پسرش را داشته و الان با چهره‌ای زرد و پژمرده و بیمار، امّا نگاهی سرشار از شوق و امید و نگران و چشمان اشک بار به چهره‌ی پسرش که حالا مردی میان سال شده، با موهای جوگندمی که سفید هایش بیشتر است، و صورت لاغر و بیمارگونه‌اش و گونه‌های فرو رفته و شانه‌های افتاده‌ و قامتِ خمیده‌اش نگران‌تَرَش می‌کند، خیره شده...

و امّا مادر در دل راضی‌ست...که جوانیِ پسرش را داده برای امام‌ش...

و جوان هم...

و او نمی‌داند گریه کند که به افسرده بودن متهمش کنند-که بود!- یا بخندد که به دیوانگی...

از وقتی به ایران رسیدند همه‌ی تصوراتشان از آن آرمان‌شهر به‌هم ریخت...آنها ایران را بهشتِ سرسبزی تصور می‌کردند که حالا می‌دیدند انگار آنقدرها هم سرسبز نیست...بیشتر به رنگِ خاکستری می‌مانست...و همه چیز آن طوری نبود که آن‌ها می‌خواستند...مردم همه فرشتگانی نبودند که بعد از جنگ فقط به عبادت مشغول باشند و کارهای نیک!...دولت مردان، همان‌هایی که جامِ زهر نوشاندند به امام‌شان...؛ مردانی پاک و دست شسته از جان و مالِ مردم نبودند...فساد ریشه کن نشده بود...فرزندانِ زنانی که با چنگ و دندان چادرشان را حفظ کرده بودند کم کم داشتند راهِ دیگری می‌رفتند...و رهبری که وقتی می‌رفتند بود و حالا یک سال بود که عروج کرده بود...فقط و فقط دلشان به امامِ حاضرشان خوش بود که انگار او تنها کسی بود که میراث دارِ امامِ پیشین بود...و تنها کسی که آن‌ها را می‌فهمید...تنها کسی که عوض که نشده بود، هیچ، زاهدتر شده بود...شده بود یک امامِ واقعیِ قابلِ پیروی!

و او بود و موهای سفیدش که وقتی می‌رفت سیاهِ سیاه بود...

اما با همه‌ی مشکلات، او هیچ وقت پشیمان نشد...چون او نوری را دیده بود که خیلی‌ها ندیدند و به همهِ این‌ها می‌ارزید...

  • موافقین ۰ مخالفین ۰
  • ۹۳/۰۵/۲۶
  • ۵۷۹ نمایش
  • ضُحی

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی