رنگی شبیهِ نور

فرهنگ به معنای هوایی‌ست که ما تنفس می‌کنیم...

رنگی شبیهِ نور

فرهنگ به معنای هوایی‌ست که ما تنفس می‌کنیم...

ما جامعه‌ای می‌خواهیم که رنگ‌ش شبیهِ نور باشد...
*****
نمونه‌ی کاملِ دنیای انسانی در دورانِ ظهورِ حضرتِ بقیه‌الله ارواحنا فداه اتفاق خواهد افتاد و از آن‌جا –من به شما عرض بکنم- دنیا شروع خواهد شد. ما امروز در زمینه‌های مقدّماتیِ عالمِ انسانی داریم حرکت می‌کنیم. ما مثلِ کسانی هستیم که در پیچ و خم‌های کوه‌ها و تپه‌ها و راه‌های دشوار داریم حرکت می‌کنیم تا به بزرگ‌راه برسیم. وقتی به بزرگ‌راه رسیدیم، تازه هنگامِ حرکت به سمتِ اهدافِ والاست.(1389/9/10)

نویسندگان

۳ مطلب در بهمن ۱۳۹۵ ثبت شده است

با هر کسی هم که نه، با خودم که باید روراست باشم!

من واقعاً تکه‌ای از روح‌م جا مانده آن‌جا، چرا و چه‌طور نمی‌دانم؛ امّا مانده!

***

در تمام صحبت‌هایش مهم‌ترین نکته‌ای که نظرم را جلب کرد این بود که باید صبر کرد! نباید شتاب داشت؛ در همان حالی که سستی هم نباید ورزید! و سختیِ کار همین است...

حس می‌کنم تنها کاری که باید با شتاب انجام داد فعلاً سعه‌ی وجودی پیدا کردن است! در واقع باید این سؤال را از خودم بپرسم که چرا انقدر روحِ من باید کوچک باشد که تازه تکه‌ش هم آن‌جا باشد؟ واقعاً آدمِ متخصّصِ کم ظرفیت و کوچک‌دل به دردِ امام می‌خورد؟؟؟

 

*امتحانات که تمام می‌شود اصلاً نطقِ آدم باز میشود!

  • ضُحی

هوا گرفته‌ست و می‌خواهد ببارد...باران ببارد خوب است یا نبارد؟

اشاعره قائل به حُسن و قُبح شرعی‌ شده‌اند!

شیعه اما، حُسن و قُبح عقلی!

  • ضُحی

دوستِ گمشده

۰۵
بهمن

گاهی آدم چیزهای خیلی ارزشمندی دارد، حس‌هایی که خیلی دوست‌شان دارد، ولی یک دفعه متوجه بودن‌شان می‌شود!

مانندِ بیشترِ روزهای پاییزی و زمستانی دانشگاه، سوزِ سردی می‌آمد و من در کمالِ ناباوری شالِ گردنِ دوست‌داشتنی‌ام را هم‌راه نداشتم و به همین دلیل چادرم را محکم به صورتم چسبانده بودم تا مانعِ نفوذِ این دوست‌داشتنیِ سرسخت شوم.

بعد از سه امتحانِ پشتِ هم، در خلوت و سکوتِ دانشگاه و تحتِ قدرت‌نماییِ باد به سمتِ در قدم می‌زدم.

خورشیدِ بی‌فروغ، به رسمِ صبحِ یک روزِ زمستانی، سعی می‌کرد درخت‌های یخ‌کرده‌ی صحنِ دانشگاه را گرما ببخشد.

یکی از اتوبوس‌های مقابلِ در را سوار شدم. راننده‌ی لطیف‌الطبع اتوبوس در یک موسیقیِ سنتی غرق شده بود، به گونه‌ای که احتمالاً اصلاً متوجه حضور من نشد. من تنها مسافرِ اتوبوس بودم. بعد از من دانشجوی دیگری آمد و اتوبوس راه افتاد.

راهِ شش،هفت دقیقه‌ای تا مترو همیشه حکمِ ساعتِ آرامی را داشته تا کمی فکر کنم! به رؤیاهایم فکر می‌کردم و آینده را برای خودم ترسیم...به بازگشت فکر می‌کردم...به بازگشت به جایی که مدت‌هاست روح‌م را در آن، جا گذاشته ام...به آن‌جا که...گریه امان نمی‌دهد!

تا حالا شده روح‌تان گریه‌اش بگیرد و منقلب شود و نتوانید فکر کردن را ادامه دهید؟

نزدیک مترو گوینده‌ی رادیو گفت خیلی‌ها می‌گویند تنهایی دردناک است! ولی من می‌خواهم بگویم من و تنهایی‌ام خیلی به‌مان خوش می‌گذرد! ما با هم قدم می‌زنیم، پارک می‌رویم، موسیقی گوش می‌دهیم،...

و من پیاده شدم!

انگار یک دفعه متوجه حضورش شدم! تنهایی‌ام را می‌گویم!

حس کردم چقدر دوستش دارم! چادرم را از روی صورتم برداشتم! تنهایی‌ام سرما را حس کرد! لذت برد! من هم! با هم قدم زدیم...با هم صحبت کردیم...راجع به آینده مشورت کردیم و تصمیم گرفتیم...خاطرات را مرور کردیم...خاطراتِ ساعاتِ بی‌شماری را که با هم  بودیم و متوجه نبودیم...

تنهایی‌ام را دوست دارم! شاید بیش از هر دوستِ دیگری! چون هیچ کس مثلِ او مرا نمی‌شناسد...هیچ کس به اندازه او پیشِ من نبوده...هیچ کس به اندازه او وقتی غصّه‌دار بودم دلداری‌ام نداده...هیچ کس مثلِ او شب‌ها با من هم‌حس نبوده...هیچ کس به اندازه او با من قدم نزده...

تنهایی‌ام را دوست دارم!

به نظرم هر کس باید با تنهایی‌اش دوست شود! اگر بشود خیلی از مشکل‌هایش حل می‌شود! و آن کسانی که فکر می‌کنند تنهایی را دوست ندارند برای این است که تنهایی‌شان را هنوز لمس نکرده‌اند!

این تنهایی همانی‌ست که خودش برای شهادت به عهدِ فراموش شده کافی‌ست!

  • ضُحی