رنگی شبیهِ نور

فرهنگ به معنای هوایی‌ست که ما تنفس می‌کنیم...

رنگی شبیهِ نور

فرهنگ به معنای هوایی‌ست که ما تنفس می‌کنیم...

ما جامعه‌ای می‌خواهیم که رنگ‌ش شبیهِ نور باشد...
*****
نمونه‌ی کاملِ دنیای انسانی در دورانِ ظهورِ حضرتِ بقیه‌الله ارواحنا فداه اتفاق خواهد افتاد و از آن‌جا –من به شما عرض بکنم- دنیا شروع خواهد شد. ما امروز در زمینه‌های مقدّماتیِ عالمِ انسانی داریم حرکت می‌کنیم. ما مثلِ کسانی هستیم که در پیچ و خم‌های کوه‌ها و تپه‌ها و راه‌های دشوار داریم حرکت می‌کنیم تا به بزرگ‌راه برسیم. وقتی به بزرگ‌راه رسیدیم، تازه هنگامِ حرکت به سمتِ اهدافِ والاست.(1389/9/10)

نویسندگان

۷۵ مطلب توسط «ضُحی» ثبت شده است

احساس کردم کمی سخت شده این تذکر دادن‌ها، حداقل برای خودم، تصمیم گرفتم کتاب واجبِ فراموش شده را که راه‌بردهای مقام معظم رهبری در زمینه‌ی امر به معروف و نهی از منکر است را بخوانم بلکه کمی برایم سهل شود عمل به این مهم.

 

ضرورت:

امر به معروف و نهی از منکر ضامن به پا داشتنِ همه‌ی فرائضِ اسلامی‌ست.(69/03/10)

اگر این کار نشود، آن وقت "لیسلّطنّ اللَّه علیکم شرار کم فیدعو خیارکم فلا یستجاب لهم."(71/05/07)

وجوب:

من می‌خواهم این واجبِ فراموش‌شده‌ی اسلام را به یادِ شما و ملت ایران بیاورم: امر به معروف و نهی از منکر. همه‌ی آحادِ مردم باید وظیفه‌ی امر کردن به کارِ خوب و نهی کردن از کارِ بد را برای خود قائل باشند. این، تضمین‌کننده‌ی حیاتِ طیبه در نظامِ اسلامی خواهد بود. عمل کنیم تا آثارش را ببینیم.(68/10/19)

معنای امر به معروف و نهی از منکر:

 امر به معروف، یعنی دیگران را به کار نیک امر کردن. نهی از منکر، یعنی دیگران را از کار بد نهی کردن. امر و نهی، فقط زبان و گفتن است. البته یک مرحله‌ی قبل از زبان هم دارد که مرحله‌ی قلب است و اگر آن مرحله باشد، امرِ به معروفِ زبانی، کامل خواهد بود.(79/09/25)

امر به معروف و نهی از منکر وظیفه‌ی شرعیِ شماست. امروز مسئولیتِ انقلابی و سیاسیِ شما هم هست.(71/04/22)

گفتنِ با زبان، بر همه واجب است و همه باید آن را بدونِ ملاحظه انجام بدهند. این کار واجبِ حتمی‌ست.(68/10/19)

مسأله‌ی امرِ به معروف و نهیِ از منکر، مثلِ مسأله‌ی نماز است. یاد گرفتنی است. باید بروید یاد بگیرید.(71/04/22)

تأثیر:

بعضی گفته‌اند که باید احتمالِ تأثیر وجود داشته باشد. من می‌گویم احتمال تأثیر همه جا قطعی‌ست؛ مگر در نزدِ حکومت‌های قلدر، قدرتمندان و سلاطین.(77/02/22)

این کار از معجزاتِ اسلام است. معجزه می‌کند. فقط هم زبانی؛ خیلی اثر دارد. مثلاً یک نفر کارِ خلافی می‌کند، می‌گویند آقا شما این کار را نباید می‌کردی. این مطلب را بگو و برو. می‌گویند او برمی‌گردد دو تا فحش به من می‌دهد. خیلی خب؛ حالا دو تا فحش هم به شما بدهد؛ برای خاطرِ امرِ خدا تحمّل کنید.(77/12/04)

گفتنِ گناه به گناه‌کار با زبانِ خوش و با لحنِ مناسب و در جایی هم با زبانِ تند-در مواردی که مفسده‌ای به وجود نیاید- گناه را در جامعه کم خواهد کرد و به ضعف و انزوا خواهد انداخت. همه‌ی آحادِ مردم، اگر خلافی را دیدند، به خلاف‌کار بگویند: این، از نظر اسلام خلاف است؛ چرا انجام می‌دهی؟ گفتنِ همین یک کلمه مؤثر است. اگر زبان‌های گوناگون و نفس‌های مختلف گناه را تذکر بهند، گناه‌کار به طور غالب از گناه و تخلف دست خواهد کشید، چه این تخلف، تخلفِ شرعی و چه تخلفِ از قوانین باشد.(68/10/19)

اگر این معنا و حدودِ این کار برای مردم روشن شود، درنمی‌آیند بگویند "آقا! این فضولی کردن است"! نه؛ این همکاری کردن است؛ این نظارتِ عمومی است؛ این کمک به شیوعِ خیر است؛ این کمک به محدود کردنِ بدی و شرّ است؛ کمک به این است که در جامعه‌ی اسلامی، گناه، همیشه گناه تلقّی شود.(79/09/25)

نباید بگذاریم "منکر" "معروف" و "معروف" "منکر" بشود.(77/12/04)

بدترینِ خطرها این است که یک روز در جامعه، گناه به عنوانِ ثواب معرفی شود؛ کارِ خوب به عنوانِ کارِ بد معرفی شود و فرهنگ‌ها عوض شود. وقتی امرِ به معروف و نهیِ از منکر در جامعه رایج شد، این موجب می‌شود که گناه در نظرِ مردم همیشه گناه بماند و تبدیلِ به ثواب و کارِ نیک نشود. بدترین توطئه‌ها علیهِ مردم این است که طوری کار کنند و حرف بزنند که کارهای خوب کارهایی که دین به آن‌ها امر کرده است و رشد و صلاحِ کشور در آن‌هاست در نظرِ مردم به کارهایِ بد، و کارهایِ بد به کارهای خوب تبدیل شود. این خطرِ بسیار بزرگی‌ست.(79/09/25)

  • ضُحی

امام صادق علیه السلام توانسته بود به کمکِ تلاشِ وسیعِ پدرانش-یعنی امام سجاد و امام باقر، مخصوصاً اواخرِ زندگیِ امام باقر- و سپس خودش به کمکِ این تلاش توانسته بود یک عدّه مؤمن و مسلمانِ مکتبی، اصیل، انقلابی، فداکار، آماده برای خطرپذیری در سراسرِ عالم اسلام درست کند.

و این‌ها آدم‌های عادی نبودند؛ آدم‌های عادی نبودند نه این‌که از طبقاتِ ممتاز بودند نه، همین کاسب و تاجر و غلام و از این چیزها، امّا از لحاظِ پایگاهِ معنوی به هیچ وجه این‌ها به آدم‌های عادی شبیه نبودند. کسانی بودند که زندگی‌شان در هدف‌شان و در مکتب‌شان خلاصه می‌شد و همه جا هم بودند. عجیب این است که یارانِ امام صادق همه جا بودند، نه خیال کنید فقط در مدینه، نه؛ در کوفه بیش‌تر از مدینه بودند، در خودِ شام حتی کسانی بودند.

این‌ها آن شبکه‌ی عظیمِ تشکیلاتیِ امام صادق است. حزبِ علوی، حزبِ تشیع اینی که گفتم آن شبکه‌ی تشکیلاتی همان تشیع است یعنی این. و این از فصل‌های شناخته نشده‌ی زندگیِ امام صادق است؛ این از چیزهایی است که بنده روی‌ش تأکید و اصرار دارم، یک شبکه‌ی تشکیلاتیِ عظیم، یک حزبِ کامل به وسیله‌ی امام صادق اداره می‌شد در سراسرِ عالم، این نقطه‌ی قوّت بود.

1359/6/14

کتابِ انسانِ دویست و پنجاه ساله - بیاناتِ مقام معظم رهبری درباره زندگی سیاسی-مبارزاتی ائمه معصومین علیهم السلام - فصل دوازدهم

 

 

*منصور دوانیقی شخصی را فرستاد پیشِ فرمان‌دارِ خود حسن‌بن‌زید، که فرمان‌داریِ مکّه و مدینه را به عهده داشت، به او پیغام داد که خانه‌ی جعفربن‌محمد را آتش بزند. خانه‌ی امام را آتش زدند، آتش بر در خانه و اطاق‌ها رسید.

حضرتِ صادق علیه السلام پای بر رویِ آتش گذاشت و از روی آتش می‌رفت و می‌گفت: "من فرزندِ رگ‌هایِ تپنده‌ی زمین هستم، من فرزندِ ابراهیم خلیل‌الله هستم".

 

  • ضُحی

خب در طیِ ده سال، تقریباً عادت کرده بودند...یعنی تا حدودی...به همه چیز...به دوری از همه‌یِ دوست داشتنی‌هایشان...به ندیدنِ آسمانِ بارانی، به چهار دیوار که زندگی‌شان محدود بود به آن‌ها، به درخت‌ها و گل‌هایی که هیچ وقت بزرگ نشدند و به بار نشستند، به کابل‌هایِ سخت و سنگین که کارشان فرود آمدن روی بدن‌هایشان بود، به هر روز روزه بودن به خاطر نبودِ غذا، به انتظارِ همیشگی، به نامه‌هایی که نمی‌رسید به مقصد، به نزدنِ حرف‌هایی که نباید زده می‌شد در این نامه‌ها و غمباد می‌شد رویِ دل، به انتظارِ شنیدنِ خبری از سلامتیِ امام‌شان، به ناسزاهایی که هر روز در رادیو عراق به امام‌شان می‌دادند و تا روزی که خبر فوت ایشان را اعلام کردند،ادامه داشت، به لِهیدِگیِ روح شان، به عذاب!

هر کسی کاری برای خودش جور کرده بود...او هم اگر چه سید نبود، شده بود آقا سید و مسئول کتاب خانه! این بود که روزهایشان، کمی سختیِ گذرانش کم شده بود...

اوایل بهتر بود؛ اما هر چه می‌گذشت امید به زندگی کم‌تر می‌شد...بچه‌ها همه هم‌دیگر را دلداری می‌دادند اما هر کسی در دلِ خودش می‌دانست همان جا شهید ‌می‌شود...و همه فقط نگرانِ خانواده‌هایشان بودند که در انتظار آنها می‌ماندند...تا همیشه...

خیلی از بچه‌ها بیماریِ روحی گرفته بودند، بعضی‌ها دیوانه شده‌بودند و بعضی‌هاشان هم در اثرِ آن شهید شده بودند...

همه چیز پر از ناامیدی می‌گذشت اما نورانی! درست مثلِ جبهه‌ها...همیشه حضور داشتند آنه‌ا که باید و یاری‌شان می‌کردند...

اگر خودشان نبودند، فرزندشان بود...شهید ابوترابی، بزرگ‌مرد اخلاص و ایمان...در آن اردوگاه غوغایی به پا کرده بود...با حرف‌هایش همه را به وجد می‌آورد...نورِ پدر و مادرش به وضوح در چهره‌اش پیدا بود...

اگر او نبود چطور می‌توانستند بعد از شنیدنِ خبرِ فوت امام که باورشان نمی‌شد، ادامه دهند آن زندگی را...

با همه سختی‌هایش اما، می گذشت.

همچین روزهایی بود...بیست و سه یا چهار تیر بود که او بعد از دو سال این جمله را گفت و ...

باورشان نمی شد...قرار بود آزاد شوند...بچه‌ها همش با خودشان فکر می‌کردند که وقتی مادر و پدرشان را دیدند چه عکس العملی باید نشان بدهند، وقتی دخترشان را که آخرین باری که دیدنش چند ماهه بود و حالا یک دختر ده، یازده ساله شده، چطوری پدر بودنِ خود را نشانش بدهند...

آخرین صبحی که در اردوگاه با هم بودند دعای ندبه خواندند همه باهم...

وقتی از اردوگاه سوار اتوبوس شدند، هنوز هم باورشان نمی‌شد که بعد از ده سال پای‌شان را بیرون اردوگاه گذاشتند و چشم‌شان بیرونِ آن‌جا را هم دیده...

اما همه چیز جورِ دیگری بود...آنها ادعایی نداشتند...هیچ ادعایی...اما انتظارِ آن طور رفتار را هم نداشتند...که با آنها مثل ته‌مانده‌هایِ یک جنگ، رفتار بشود که سال‌ها از آن گذشته و دیگر نباید درباره اش حرف زد...تاریخ مصرفِ این آدم‌ها تمام شده...مثل از یاد رفتگانی که نباید دوباره به یاد می آمدند اما حالا یک دفعه پیدایشان شده...آنها متوجه این رفتارها نبودند...چون فکرش را نمی‌کردند...اما کم‌کم فهمیدند...فهمیدند که کسی آنها را درک نخواهد کرد...آنها باز هم غریب خواهند بود...شاید تا آخرین لحظه یِ تحملِ این دنیا...تا روزی که پیش بقیه هم‌رزمان بروند...اما این دفعه فرق داشت...در وطن خودشان اینگونه غریبانه...او این را فهمید؛ وقتی که مهمان‌دار در جواب سوال دوستش که پرسیده بود "آیا می‌شود بیشتر از یک آبنبات بردارد؟" نگاه حقارت آمیزی کرده بود و...وقتی خنده‌ی دیگران را می‌دید وقتی که دوستش با هیجان تعریف می‌کرد که دو ظرفِ کامل غذا خورده نه یک تکه کوچک بادمجان...وقتی بهشان پول تو جیبی دادند تا دستِ خالی وارد کشورشان نشوند و چند ساعت بعد در فرودگاه یکی از آنها با تعجب به بستنی فروش گفت: هر بستنی 40 تومان؟ و به او فقط 300 تومان داده بودند!! وقتی که به غرورشان برخورده بود وقتی که یک جفت کفش کهنه داده بودند به هر کدامشان که با آن سر و وضع واردِ پایتخت -تهرانِ بزرگ!!!- نشوند...

وقتی یکی از دوستانش اشتباهی به جای دخترش،دخترِ برادرش را در آغوش گرفت فهمید که چقدر همه چیز دور است...خیلی دورتر از تصورش...

وقتی اوّلین چهره‌ی آشنایی که دید خواهرِ کوچکش بود که حالا در نبودِ او شکسته شده بود...دخترِ کوچکی که حالا دخترِ کوچکی داشت...

وقتی نمی‌دانست با پدر و مادری که حالا کاملاً پیر شده بودند و شکسته، چطور باید رفتار کند...با پدری که در این سالهایِ دوری کمرش خم شده بود...و مادری که هر روز نگرانیِ شنیدنِ خبرِ شهادت پسرش را داشته و الان با چهره‌ای زرد و پژمرده و بیمار، امّا نگاهی سرشار از شوق و امید و نگران و چشمان اشک بار به چهره‌ی پسرش که حالا مردی میان سال شده، با موهای جوگندمی که سفید هایش بیشتر است، و صورت لاغر و بیمارگونه‌اش و گونه‌های فرو رفته و شانه‌های افتاده‌ و قامتِ خمیده‌اش نگران‌تَرَش می‌کند، خیره شده...

و امّا مادر در دل راضی‌ست...که جوانیِ پسرش را داده برای امام‌ش...

و جوان هم...

و او نمی‌داند گریه کند که به افسرده بودن متهمش کنند-که بود!- یا بخندد که به دیوانگی...

از وقتی به ایران رسیدند همه‌ی تصوراتشان از آن آرمان‌شهر به‌هم ریخت...آنها ایران را بهشتِ سرسبزی تصور می‌کردند که حالا می‌دیدند انگار آنقدرها هم سرسبز نیست...بیشتر به رنگِ خاکستری می‌مانست...و همه چیز آن طوری نبود که آن‌ها می‌خواستند...مردم همه فرشتگانی نبودند که بعد از جنگ فقط به عبادت مشغول باشند و کارهای نیک!...دولت مردان، همان‌هایی که جامِ زهر نوشاندند به امام‌شان...؛ مردانی پاک و دست شسته از جان و مالِ مردم نبودند...فساد ریشه کن نشده بود...فرزندانِ زنانی که با چنگ و دندان چادرشان را حفظ کرده بودند کم کم داشتند راهِ دیگری می‌رفتند...و رهبری که وقتی می‌رفتند بود و حالا یک سال بود که عروج کرده بود...فقط و فقط دلشان به امامِ حاضرشان خوش بود که انگار او تنها کسی بود که میراث دارِ امامِ پیشین بود...و تنها کسی که آن‌ها را می‌فهمید...تنها کسی که عوض که نشده بود، هیچ، زاهدتر شده بود...شده بود یک امامِ واقعیِ قابلِ پیروی!

و او بود و موهای سفیدش که وقتی می‌رفت سیاهِ سیاه بود...

اما با همه‌ی مشکلات، او هیچ وقت پشیمان نشد...چون او نوری را دیده بود که خیلی‌ها ندیدند و به همهِ این‌ها می‌ارزید...

  • ضُحی

قبلِ طلوعِ خورشید، آسمان روشن می‌شود. طوری که همه برمی‌گردند سمتِ روشنایی و می‌فهمند که الان است که خورشید بیرون بیاید و روز بشود و همه جا غرقِ نور!

الان این کاری‌ست که ما قرار است انجام بدهیم!

یعنی با همه چیزمان، با حکومت‌داری‌مان، با سبکِ زندگی‌مان، با وجودمان، با اندیشه‌مان، همه جا را روشن کنیم، انقدر که تمامِ توجهات به سمتِ ما باشد، بگوییم خورشید الان است که بیاید؛

بعد تحقق پیدا کند وعده‌ی الهی،

بعد بشود آن‌چه تمامِ پیغمبران به خاطرش مبعوث شدند،

بعد خورشید ظهور کند،

بعد همه جا غرقِ نور شود...

این یعنی تمامِ ما، در هر شرایطی، باید هر چه می‌توانیم بگذاریم،

و البته که شاید حداقلِ این گذاشتن می‌شود خودسازی!

  • ضُحی

تمام شدنی نیست...

این روحیه مقاومت!

 

پ.ن: برخی می‌گویند ما باید با دنیا تعامل داشته باشیم، به حقوقِ بشرِ طبقِ تعریف آن‌ها عمل کنیم، گوش به فرمانِ کدخدای این دهکده‌ی جهانی باشیم مثلِ دیگر کبک‌ها و ...

خب!
باشد حرف شما درست است!

امّا آیا نمی‌بینید این روزها در غزه چه می‌گذرد؟

آیا کودکان و آغوشِ خونینِ مادران را می‌بینید؟

آیا اشک و غرورِ شکسته‌ی پدران را چه‌طور؟

بعد آقای رئیس جمهورِ آمریکا با وقاحتِ تمام می‌گوید اسرائیل حق دارد از امنیتِ خویش دفاع کند! و ما هم حمایت می‌کنیم!

این‌ها را چه‌طور؟

شنیده‌اید؟

فلسطین حقِ دفاع ندارد؟

این مردم چه کرده‌اند که شب و روز از هوا و زمین انواع موشک و بمب و تانک و ... نثارشان می‌کنند؟

خب پس این بشر و حقوقِ بشر چیست؟

معنیِ تمامِ این واژه‌ها چیزی جز "منفعت" نیست!

آن‌ها فقط دنبالِ منفعت‌ِ خودشان اند! همین!

چه با کشتنِ آدم‌ها و چه بدونِ کشتن؛

چه با جنگ و چه با صلح؛

فقط منفعت مهم است!

این حقوقِ بشر، "ح‌ق‌و‌ق‌  ِ ب‌ش‌ر" است؟

با این منطق می‌شود سرِ میزِ مذاکره نشست آیا؟

اصلاً لزومی به مذاکره با این منطق وجود دارد؟

 

*گاهی فکر می‌کنم ولیِ فقیه، ولیِ همه‌ی مردم است! همه!

همان طور که پیامبر، ولیِ تمامِ مردم بود! حتّی مشرکین!

خب پس جانشینِ امامِ عصر هم، که حجّتِ امام بر ماست می‌شود امامِ همه! 

یعنی آقا، مثلاً ولیِ اوباما هم هست!

بعد دلم برای خیلی آدم‌ها می‌سوزد!

که حتّی ذره‌ای از وجودِ این امام را هم درک نکردند!

حتّی برای لحظه‌ای محبّت‌ش را نچشیده‌اند!

  • ضُحی

الحق که حرف خوبی بود؛

" ما از خود غربی‌ها هم غربی‌تر زندگی می‌کنیم! "

 

پ.ن: این قسمتِ اول، و این هم قسمتِ دوّم برنامه‌ی راز نادر طالب‌زاده با موضوع طبِ اسلامی؛

من قسمت دوّم رو بیشتر پسندیدم چون غم‌انگیزتر بود!

  • ضُحی

این مطالب شاید کمی برای شناخت فضای دنیای کنونی و تحولات دنیای اسلام مفید واقع شود.

 

برادران اهل سنت؛

از نظر فقهی: حنفی-شافعی-مالکی-حنبلی

از نظر اعتقادی: اشاعره-ماتریدیه-اصحاب حدیث-سلفی گری

 

شافعیان و مالکیان: اشعری مذهب اند.

احناف:ماتریدیه (عقل گرا)

اصحاب حدیث خیلی قلیل اند

سلفی گری حدوداً 250 میلیون نفر پیرو دارد.

اصحاب حدیث از زمان احمد بن حنبل در قرن سوم تا الان پیروان فراوانی داشته است.

اعتقاد دارند عقل در فهم دین جایگاهی ندارد و به ظواهر آیات استناد میکنند.

این مسئله یکی از اخلافات میان اشاعره و ماتریدیه و اصحاب حدیث است.

آثار زیادی داشتند تا قرن 7 و 8، بعد از آن کسی ظهور کرد به نام ابن تیمیه.

او از نظر فقهی حناوله و از نظر اعتقادی از اصحاب حدیث بود.

اجتهادات جدیدی انجام داد و مکتب سلفیه رو به وجود آورد.

 

ابن تیمیه سه کار عمده کرد:

1. مفهموم سلف را از لغت به اصطلاح برد. یعنی تا الان سلف به معنی گذشتگان بود ولی از الان منظور علمای مورد اعتماد اصحاب حدیث سه قرن اول هستند. و هر کس اعتقاد دارد فهم سلف برتر از خلف است، او مکتبش سلیفه و خودش سلفی ست.

-خلف در دیدگاه او یعنی متکلمین اعم از اشاعره، ماتریدیه، فلاسفه، و عرفا-

یعنی تنها کسانی که اسلام را خوب فهمیدند کسانی هستند که فقط به ظاهر قرآن توجه کردند.

اشاعره کسانی بودند که خواستند راه وسطی میان عقل و نقل به عنوان دو راه شناخت اسلام پیدا کنند.

آنها پذیرفتند عقل در تفسیر دین راه دارد و لذا به تفسیر برخی آیات پرداختند.

اختلافی که بین اشاعره و اصحاب حدیث بود در فهم آیات صفات خبری بود. یعنی صفاتی که نسبت جسمانی و تشبیهی به خدا داده اند.( مثل ید الله فوق ایدیهم)

ماتریدیه گفتند عقل هم مثل نقل و شهود از راه های شناخت اسلام است. آن‌ها تنزیهی‌اند و لذا در این زمینه به شیعه بسیار نزدیک اند.

انتقادات ابن تیمیه بیشتر از اینکه به شیعه یا غیر اهل سنت باشد، به خود اهل سنت بود.

اشعره و ماتریدیه را نقد کرد و گفت هر کس فهم ظاهرگرای بدون تأویل علمای گذشته را برتر بداند، سلفی‌ست.

2. مفهوم عبادت را توسعه داد.

عبادت به دو معناست:

معنای لغوی: احترام شدید، خضوع فراوان اما نمی‌توان صرف خضوع و خشوع فراوان را عبادت گفت.

معنای اصطلاحی: پرستش

ابن تیمیه خلط کرد میان این دو معنا و معنای لغوی را به جای اصطلاحی گذاشت و این باعث شد احترام مسلمانان به قبور اولیا الله را بگوید چون احترام شدید کردید، پرستیدید و شما مرده پرستید و بنابراین مشرک اید.

علمای اسلام گفتند: کسی مشرک است که مصداقش صراحتاً در آیات و روایات آمده باشد.

(-در باب احترام به قبور اولیاء الله میبینیم در ادیان دیگر و قرآن هم مطرح است.

-پیامبر هم به صحابه خود یاد دادند.)

ابن تیمیه 970 بار در آثارش صراحتاً مسلمانان را تکفیر کرد به کفر اکبر و گفت اینها شرکشان، شرک جلی است. لذا باید توبه داده بشوند و الا کشته می‌شوند.

اهل سنت با این حرف‌ها به مخالفت پرداختند.

علامه سُبکی(شافعی مذهب و اصحاب حدیث است.) در کتابی به نام "شفاء السقام فی زیارت خیر الانام" به نقد ابن تیمیه پرداخت.

3. اجتهاد را تفسیر جدید کرد.

گفت تقلید جایز نیست و هر کس از مذاهب اربعه تقلید بکند کافر است و باید توبه‌اش بدهید و اگر توبه نکند باید کشته شود.

اهل سنت نپذیرفتند افکارش را و افکار او به تاریخ پیوست.

تا این که در قرن دوازدهم عده‌ای علی‌الخصوص محمد بن عبد الوهاب افکار او را احیا کردند.

و اینچنین اسلام وارد فضای سلفی‌گری شد.

آنها خودشان را سلفی معرفی کردند در صورتی که هیچ شاهدی مبنی بر این‌که اینها افکار سلف است نداریم.

بنابراین مکتب سلفیه یعنی اجتهادات جدید ابن تیمیه. که این اجتهادات همه‌ی مسلمانان را مشرک دانست.

 

در قرن دوازدهم چند استاد در مدینه به تدریس افکار ابن تیمیه پرداختند که شاگردانی پیدا کردند که یکی از آنها محمد بن عبد الوهاب بود.

حنبلی و اهل حدیث بود.

با افراط و تندروی بیشتر به تبلیغ آراء ابن تیمیه پرداخت.

به درعیه رفت و با محمد بن سعود  بیعت کرد. که او رهبر مذهبی و محمد بن سعود رهبر سیاسی بشود.

او فتوا به قتل مسلمانان به دلیل احترام به قبور اولیاءالله داد و مسلمانان هم نمی‌پذیرفتند که باید دوباره مسلمان شوند.

اکثر کسانی که توسط او کشته شدند مسلمان سنی حنبلی مذهب بودند.

سلیمان بن عبدالوهاب (برادر او) کتابی در نقد کارهای او نوشت. و گفت دلیلی ندارد که تمام مسلمانان که حرف تو را کهه مجتهد هم نیستی بپذیرند.

جواب محمد بن عبد الوهاب این بود که ابن تیمیه که مجتهد بود!

شمشیر آل سعود پیش رفت و هنوز هم فرزندان محمدبن عبدالوهاب که آل شیخ نامیده می‌شوند رهبران مذهبی‌اند و فرزندان ابن سعود که آل سعود نامیده می‌شوند رهبران سیاسی.

معتقد به تکفیر همه مسلمانان هستند.

آن‌ها حمله کردند به اطراف.

امپراطوری عثمانی به مصری‌ها دستور داد بروید این‌ها را قلع و قمع کنید.

در سال 1233 مصری‌ها به عربستان آمدند و رهبران مذهبی و سیاسی آن‌ها را در استانبول گردن زدند.

و این چنین وهابیت به محاق رفت.

امّا در سال 1319، انگلیس جوانی از آل سعود پیدا کرد و به او پول و اسلحه و نیرو داد و گفت برو احیا کن آل سعود را.

البته برای انگلیس به چالش کشیدن عثمانی مهم بود.

در طول یک سال عبدالعزیز رفت و منطقه مجد را تصرف کرد. و به عنوان عربستان سعودی اعلام استقلال کرد.

جنگ جهانی اوّل اتفاق افتاد. امپراطوری عثمانی از بین رفت و عربستان به کار خود ادامه داد.

درسال 1343 به مکه و مدینه حمله کرد و از علما به زور فتوا مبنی بر تخریب قبور بقیع گرفت.

قبر پیامبر هم خواستند تخریب کنند ولی مسلمانان نگذاشتند. و آن‌ها دست کشیدند.

جنگ جهانی دوم که اتفاق افتاد، انگلیس ضعیف شد، آمریکا آمد و نفت پیدا کرد و وجودش را در منطقه تثبیت کرد.

قراردادهایی میان عبد العزیز و آمریکا بسته شد. آمریکا پادگان نظامی در عربستان ایجاد کرد برای خودش.

در این زمان در جهان اسلام کسانی سر کار آمدند که گرایش چپ داشتند.

آمریکا به خطر افتاد.

پادشاه ایران، پادشان عربستان، اندونزی و برخی کشورها سازمان کنفرانس اسلامی تشکیل دادند.

می‌خواستند جلوی تفکرات سوسیالیستی چپ را در جهان اسلام را بگیرند.

وقتی انقلاب اسلامی ایران به ثمر نشست، کنفرانس دست عربستان قرار گرفت.

آمریکا برای جلوگیری از تأثیر انقلاب اسلامی و مقابله با جریان چپ، دست عربستان را باز گذاشت که در کشورها مسجد بسازد. پایگاه‌های برای ترویج وهابی‌گری.

اما به خاطر تفکر تفکیری وهابیت آن‌قدر با توجه به هزینه‌شان گسترش نیافتند.

حدوداً 50 میلیون وهابی داریم.

وهابی‌ها اعتقاد به پذیرش حاکم دارند، حالا چه ظالم چه فاسد چه خوب.

اما در تقابلش جریان سوسیالیستی چپ این اعتقاد را ندارد.

 

عدالت دو جور تفسیر می‌شود:

تساوی : 100% غلط

دادن حق به حق دار: معنای دقیق! هر کسی به اندازه حقش بهش حق داده بشود.

اما آن‌ها عدالت را اشتباه متوجه شدند.

تمام جریان های تکفیری فتواهایشان از ابن تیمیه گرفته شده است.

وهابیت یکی از جریانهای مهم تکفیری ست.

هر وهابی سلفی ست ولی هر سلفی وهابی نیست.

*سلفی به معنای پذیرش افکار ابن تیمیه

 

جریان بعدی دیوبندیه است.

دیوبندیه: مکتبی که از دل حنفیان هند و جماعت تبلیغ و سپاه صحابه و طالبان به وجود آمد.

شاه ولی الله دهلوی؛ متفکر مسلمان اهل سنت حنفی و ماتریدیه هند به مدینه رفت و برخی از افکار ابن تیمیه را پسندید.

گرایشات صوفیانه را هم داشت.

البته مخالف برخی افعال و اذکار صوفیان هم بود و به نقدش پرداخت

در واقع دیوبندیه هم اشتراکاتی با وهابیت دارد و هم اختلافاتی.

اصل توسل به ارواح اولیاءالله و تبرک را جایز می‌داند.

اما استغاثه و رفتن به روی قبر و درخواست و نذر برای آن‌ها را شرک می‌داند.

بنا بر قبر و عزاداری برای مردگان را بدعت می‌داند.

فرق بین بدعت و شرک:

بدعت: باطل است، یعنی کسی که بدعت میگذارد مسلمانی ست که کار اشتباهی انجام میدهد. همه مسلمانان را تکفیر نمیکند. بر عکس محمد بن عبد الوهاب.

به دلیل حضور انگلیس این تفکرات شاه ولی الله بین حنفی‌های هند خیلی سریع گسترش پیدا کرد.

ملا قاسم نانوتوی مدرسه‌ای تأسیس کرد برای ترویج افکار شاه ولی الله، چون مسلمانان هند فکر می‌کردند بخاطر دور شدن از تفکرات سلف گرفتار استعمار و تحقیر انگلیس شدند.

ملا قاسم نانوتوی در روستای دیو بند با 15 شاگرد این مدرسه را تأسیس کرد که مورد استقبال علما اهل سنت قرار گرفت و اسم این مکتب به جای شاه ولی اللهیه، دیوبندیه گذاشته شد.

این مکتب 60% مشترک با شیعه و 40% مشترک با وهابیت است.

یکی از فارق‌التحصیل‌های مدرسه دیوبند ملا محمد الیاس کاندهلوی بود که دید به خاطر حضور کمپانی هند شرقی و تبلیغ مسیحیت و هدو و... مسلمان‌ها از اسلام بیرون رفتند، گفت مهم نیست چه کاره اید، مهم این است که برای خدا تبلییغ کنید.

کم کم سازمان جماعت التبلیغ شکل گرفت.

این سازمان تفکر دیوبندیه را پخش کرد.

مسلمان‌ها که تحت فشار استعمار انگلیس بودند سریع جذب شدند و آنها که دغدغه دین داشتند رفتند و در روستاها تبلیغ کردند واین تفکر خیلی زود پخش شد.

امروز حدودا 10 میلیون مبلغ در این سازمان در 160 کشور دارند تبلیغ میکنند.

رویکرد سیاسی ندارند.

حدودا 100 میلیون دیوبندی داریم. در هند و بنگلادش و افغانستان و پاکستان.

90 مردم سیستان و بلوچستان دیوبندی هستند.

 

دو جریان از دل دیوبندیه به وجود آمد. اینها افراطی و ضد شیعه هستند:

1. سپاه صحابه که غالباً مولوی‌های فارق‌التحصیل دیوبند هستند. فقط مخالف شیعه اند چون می‌گویند شیعه بدگویی صحابه را میکند در صوری که آقا فرمودند توهین به خلفا و امهات مومنین حرام است.

و این تحت تأثیر شبکه‌های ماهواره‌ای هستند که به اسم شیعه عداوت میان مسلمانان را بیش‌تر می‌کنند. مثل الله یاری و یاسر حبیب.

اما این سپاه خیلی رشد کرده است در پاکستان، و کشت و کشتارها توسط این‌ها صورت می‌گیرد. آنها پاکستانِ بدون شیعه می‌خواهند.

البته بسیاری از علمای دیوبند علیه این‌ها موضع گرفتند.

لشکر جنگ وی و لشکر طیبه از دل این سپاه بیرون آمد.

2. طالبان که همه طلبه‌های مدارس دیوبند و پشتوهای افغانی شمال پاکستان هستند.

 اقدامات تندشان باعث موضع‌گیری دنیا در مقابل آنها شدند، و اینها حکومت موقتی که به دست آورده بودند را از دست دادند.

بعد از 11 سپتامبر که آمریکا به افغانستان حمله کرد حکومتشان را از دست دادند. اما هنوز هم گستره‌ی زیادی از جنوب افغانستان و شمال پاکستان در دست آنهاست.

دیوبندیه آنچنان سلفی نیستند زیرا اعتقاد ندارند که سلف فهم برتری داشته، فقط از آن جهت که برخی افکار ابن تیمیه را قبول داشتند می‌توان گفت یکی از جریان های سلفی معاصر اند.

 

جریان بعدی سلفی؛

جریان سلفی تقریبی اخوان المسلمین و جریان سلفی جهادی القاعده:

سید محمد رشید رضا در مجله المنار به تفکرات سلفی پرداخت. ابتدا سلفی نبود ولی با مطالعه کتاب‌های ابن تیمیه از تفکرات سلف حمایت کرد.

او معتقد بود همه کسانی که توسل و شفاعت می‌جویند، اگرچه کار اشتباه و شرک آلود می‌کنند ولی از اسلام خارج نمی‌شوند..

شاگرد ایشون به نام حسن البنا معلم پرشوری بود و در سال 1928 سازمان اخوان المسلمین را تأسیس کرد.

به خاطر شرایط مصر و جهان اسلام  سریع این سازمان گسترش یافت.

او پذیرفت سلف تفکر بهتری‌ست اما تقریبی بود به شدت و نگاه مثبتی به شیعه داشت.

و عضو دار التقریب (شیعه و سنی در کنا رهم به تقریب بین مذاهب پرداختند) بود.

او افکار ابن تیمیه را پذیرفت ولی اعتقاد داشت افکار او جز فروع اعتقادی‌ست. و این جز اختلافات علماست.

بیشتر رویکردش سیاسی بود و به زودی توانست در 38 کشور شعبه تأسیس کند.

او چون دنبال حکومت اسلامی بود، به هرجا رفت، با فرهنگ آن‌جا هماهنگ شد.

 

سه جریان عمده امروز:

1. اخوانی‌هایی که به سمت سکولاریسم هستند. (اردوغان در ترکیه، حزب رفاه و عدالت)

2. اخوانی با گرایش های صوفیانه(حسن الترابی در سودان)

3. اخوانی با رویکرد سلفی(دکتر یوسف قرضاوی)

اخوان المسلمین گرایش مثبت معتدل است.

از نظر اندیشه سیاسی به شیعه نزدیک اند (به مردم سالاری دینی اعتقاد دارند.)=> مورد انتقاد وهابی‌هاست.

اما افکار ابن تیمیه را پسندیده اند و از این جهت به وهابیت و سلفی‌ها نزدیک اند.

 

جریان سلفی جهادی: جریانی که از دل اخوان درآمد ولی از آن‌ها جدا شد.

سید قطب رهبر معنوی اخوان المسلمین بود. در زندان با افکار ابوالاعلی مودودی که گفته بود ما در جاهلیتی بدتر از جاهلیت زمان پیامبر هستیم آشنا شد و تندرو شد.

کتابی به نام معالم فی الطریق نوشت و گفت ما در  جاهلیت قرن بیست هستیم و هر کس راضی به این جاهلیت است کافر است.

این باعث شد القاعده بیرون بیاید از دل این تفکر.

سد قطب گفت شهرهای ما یا شهرهای اسلامی هستند و یا جاهلی.

افرادی کتاب‌های سد قطب را خواندند و گروه‌هایی تشکیل دادند و گفتند ما نمی‌خواهیم در شهرهای جاهلی زندگی کنیم و می‌خواهیم هجرت کنیم.

او از دنیا رفت اما تفکراتش باعث ایجاد گرایش سلفیه جهادی شد.

فردی به نام محمد عبد السلام فرج ظهور کرد و گروه الجهاد را تأسیس کرد و کتاب جهاد فریضه الغائبه را نوشت و گفت پیامبر فرموده: من به شمشیر مبعوث شدم و تنها راه جهاد است.

گفت آیه "و قاتلوا المشرکین کافه" منسوخ کننده همه آیات رأفت و رحمت اسلامی‌ست،

همه مسلمان‌هایی که اعتقاد به جاهلیت قرن 20 دارند مشرک و کافرند.

جهاد واجب عینی بر مسلمان است و تمام حاکمانی که امروز در کشورهای اسلامی هستند همه کفرشان قطعی ست و باید بر علیه‌شان جهاد کرد.

در مصر و لیبی و الجزایر گسترش یافت و آن‌ها مردم رو می‌کشتند که مورد تعقیب حکومت قرار گرفتند.

در این زمان جنگ افغانستان شروع شد.

دیدند شوروی کافر آمده به افغانستان مسلمان حمله کرده، پس وقت جهاد است!

آمدند در افغانستان علیه شوروی جنگیدند.

آمریکا هم به خاطر دشمنی با شوروی به آنها کمک کرد.

آنها رهبری به نام عبدالله عزام پیدا کردند.

او در جده با اسامه بن لادن آشنا شد و او را به افغانستان برد.

و معاون او شد.

جنگ تمام شد و شوروی از افغانستان بیرون رفت.

عبدالله عزام ترور شد. آمریکا هر چه به آنها داده بود پس گرفت.

-آن‌ها چون زیاد در عربستان مانده بودند بهشان افغان العرب یا عرب‌های افغان می‌گفتند-

آن‌ها دیدند رهبر و پول و اسلحه ندارند و حکوتش اسلامی‌شان هم تشکیل نشد و احزاب افغانستان هم به جان هم افتادند، در سال 1990 آن‌ها رفتند چچن و در آنجا فعالیت‌های انتحاری انجام دادند.

بعد به سمت آفریقا رفتند و فعالیت کردند.

در سال 1992 اسلام گرایان الجزایر در شوراها رأی آوردند ولی کودتای نظامی شد و عباس مدنی و علی بلحاج به زندان افتادند.

افغان العرب ها باز به این نتیجه رسیدند که باید دور هم جمع بشوند و رهبر انتخاب کنند.

اسامه بن لادن را انتخاب کردند و او رفت در پیشاور پادگان نظامی به نام قاعده الجهاد تأسیس کرد.

علیه آمریکا اقدام کردند لذا آمریکا آن‌ها را در گروه‌های تروریستی گذاشتند. آن زمان بن لادن در سودان بود.

زمانی که طالبان اکثر افغانستان را گرفته بودند، بن لادن سلفی جهادی را با خود به افغانستان بردند.

11 سپتامبر 2001 به اسم القاعده تمام شد.

این شد بهانه که آمریکا به افغانستان و بعد به عراق حمله کرد.

القاعده نیروهایشان را در عراق جمع کردند تا امنیت عراق را بر هم بزنند.

رهبر القاعده عراق ابو مصعب زرقاوی گفت چون آمریکا آمده تفکر جاهلی را در عراق نهادینه کند، ما عملیاتهای متعدد مسلحانه انجام میدهیم که نتواند. اگر چه صد هزار نفر غیر نظامی هم کشته یشوند.

لذا کشت و کشتارهای آن‌ها هنوز که هنوز است ادامه دارد.

در این زمان بیداری اسلامی اتفاق افتاد.

در این فضا در سوریه اخوان دو دسته شدند.

مخالف قیام مسلحانه علیه بشار اسد بودند.

عده‌ای دیگر علیه بشار اسد قیام مسلحانه کردند.

آمریکا استفاده کرد و لیبرال سکولارهای سوری که خارج شده بودند از سوریه را جمع کرد و تجهیز کرد به اسم ارتش آزاد علیه حکومت بشار اسد تا جبهه مقاومت را از بین ببرند.

و به صورت غیر رسمی القاعده را در سوریه تجهیز کرد. و کمکشان کرد.

القاعده از سراسر جهان جمع شدند سوریه.

اما موفقیت آمیز نبود.

این باعث شد القاعده دوباره دور هم جمع بشوند و دولت جدیدی تأسیس کنند به نام دولت اسلامی عراق و شام که مخففش داعش است.

اکنون در استان الانبار عراق جمع شدند و این در حالی‌ست که عشایر سنی عراق در کنار حکومت شیعی علیه القاعده می‌جنگند.

و جنایت‌هایی که الان دارند انجام می‌دهند هم که...

 

پ.ن: معذرت بابت لحن نوشته، قبلاً که گفته بودم، این‌جا، جایی هست برای خلاصه‌نویسی‌هایم! :)

  • ضُحی

خیلی‌ها فکر می‌کنند خیلی می‌دانند...

اما در کوچک‌ترین قسمت‌های زندگی‌شان شیطان هست و نمی‌بینند...

 

وقت داشتید ببینید این فیلم‌ها رو

 

  • ضُحی

همه می‌گویند تمام شد...اما من می‌گویم تازه شروع شد...

 

آدم گاهی حقارتِ "انسان" را با تمام وجود درک می‌کند...

چقدر آدم هیچی نیست...

 

گاهی فکر می‌کنم چقدر از ما ادعا می‌کنیم که وابسته‌ی دنیا نیستیم و تعلقی به مادیات نداریم و ...

اما این فقط ادعایی بیش نیست!

ما وابسته‌ی "مادیات" شاید نباشیم، ولی وابسته‌ی زندگی ایم، وابسته‌ی حیات، وابسته‌ی نفس کشیدن، وابسته‌ی آدم‌ها و خیلی چیزهای دیگر که خودمان نمیفهمیم!

همه چیزمان را میدهیم ولی بگذارند نفس مان را بکشیم فقط!

بد سرگرم شدیم!

همه چیز یادمان رفته و صبح تا شب دنبال دنیاییم...

چرا انقدر مطمئنیم ماندنی هستیم؟

 

یک فاتحه برای یکی از فرزندان حضرت زهرا که پدرش را ندیده رفت بخوانید اگر وقت شد.

  • ضُحی

حرف زیاد دارم...امّا حوصله‌ی شرح‌ش نیست!

ان‌شاءالله در فرصتی دیگر،

 

بیایید به جایِ این گندآبی که داریم می‌خوریم، از حوضِ کوثر بنوشیم.

 

-اولاً نیمى از جمعیّتِ کشورها زنان هستند؛ چگونه میتوان بهشکلِ سالمى از این امکان و استعدادِ عظیم به نفعِ هر کشورى، از جمله کشورِ ما استفاده کرد؟

ثانیاً مسئلهى جنسیّت که یکى از حسّاسترین و ظریفترین مسائلِ آفرینش است، چگونه می‌تواند در خدمتِ تعالىِ انسان قرار بگیرد، نه در خدمت انحطاطِ بشر و انحطاطِ اخلاقى؟

ثالثاً بهخاطرِ تفاوتهاى طبیعىاى که بین جنسِ زن و جنسِ مرد وجود دارد، چگونه می‌توان - چه در محیطِ اجتماعى، چه در محیطِ خانواده - رفتارى را نهادینه کرد و غیرقابلِ اجتناب کرد که به زن ظلم نشود؟

اینها مسائل خیلى مهمّى است. اینها باید رسیدگى بشود، به اینها باید پرداخته بشود.

 

-اگر چنانچه کسى بخواهد مسئلهى زن را جداى از مسئلهى خانواده بحث بکند، دچارِ اختلال در فهم و در تشخیصِ علِاج خواهد شد؛ این دو را باید در کنارِ هم دید، با اینکه دو مسئله است.

 

-​- افکارِ غربىها، نظراتِ غربىها، در زمینهى مسئلهى زن مطلقاً نمی‌تواند مایهى سعادت و هدایت جامعهى بشرى باشد. اولاً تفکّرات آن‌ها، تفکّراتى‌ست مبتنى بر معرفتشناسىِ مادّى و غیرالهى، که این خودش یک غلطى است. هر دستگاهِ علمى و فکرى که بر پایهى معرفتِ مادّى و اعتقادِ مادّى باشد، طبعاً غلط است.

دوّم اینکه در روی‌کردِ غربى به مسئلهى زن - هم‌چنان که در تاریخِ انقلابِ صنعتى، انسان به‌روشنى مىبیند - یک نگاهِ کاسبگرانه و مادّى و اقتصادى دخالت داشته است. یعنى در اروپایى که زن حقّ مالکیّت نداشت و مایملکِ زن متعلّق به مرد و شوهرش بود، و حقِّ تصرّف در مایملک خود نداشت یا از وقتى که دموکراسى در غرب راه افتاده بود زن حقّ رأى دادن نداشت، در یک چنین دنیایى ناگهان مسئلهى انقلابِ صنعتى و کارخانجات و حضورِ مؤثّرِ شاغلِ زن در کارخانجات با خرجِ کمتر براى سرمایهدارها مطرح شد. آنوقت آمدند براى زن حقّ مالکیّت قائل شدند، براى اینکه بتوانند او را به کارخانه بکشانند، به او مزدِ کمترى بدهند، و طبعاً آمدنِ او به میدانِ اشتغال الزاماتِ خودش را داشت و دنبالههاى خودش را تا امروز داشت. 

یک جهتِ دیگر در اینکه ما بایستى از نگاهِ غربى در مسئلهى زن پرهیز کنیم، این است: در نگاهِ غربى زن وسیلهاى براى اطفاى شهوت است؛ این غیر قابل کتمان است. این را اگر کسى ادّعا بکند ممکن است کسانى جنجال کنند که نه آقا اینجور نیست؛ لیکن زندگىِ آن‌ها را که انسان نگاه می‌کند، اساساً این نگاه حاکم است. در محیطِ اجتماعى هرچه زن پوششِ کمترى داشته باشد، مطلوبتر است. در مورد مرد این حرف را نمی‌زنند؛ در مهمانىِ رسمى، مرد بایستى با لباسِ کامل، پاپیون زده و کت و شلوار پوشیده و احیاناً لباسِ رسمى وارد بشود؛ امّا خانم‌ها در این مهمانىهاىِ رسمى بایستى به شکلِ دیگرى ظاهر بشوند؛ این جز براى اینکه چشمِ هرزهىِ هوسآلودِ مرد بهرهمند بشود، هیچ فلسفهى دیگرى و حکمت دیگرى ندارد؛ امروز در دنیاى غرب اینجورى است؛ و عملاً بزرگترین ظلمى که امروز در دنیاى غرب به زنان می‌شود، از این قبیل است.

- یکى از بزرگترین خطاهاى تفکّرِ غربى در موردِ مسئلهىِ زن، همین عنوانِ «برابرى جنسى» است. عدالت یک حق است؛ برابرى گاهى حق است، گاهى باطل است؛ چرا باید انسانى را که از لحاظِ ساختِ طبیعى - چه از لحاظِ جسمى، چه از لحاظِ عاطفى - براى یک منطقهى ویژهاى از زندگىِ بشر ساخته شده، از آن منطقهى ویژه جدا کنیم، به منطقهى ویژهى دیگرى که براى یک ساختِ دیگر، براى یک ترکیبِ دیگرى خداى متعال آماده کرده بکشانیم؟ چرا؟ این چه منطقِ عُقَلایى دارد، چه دلسوزىاى در این هست؟ چرا باید کارى که مردانه است به زن داده بشود؟ این چه افتخارى است براى زن، که کارى را انجام بدهد که مردانه است؟ من متأسّفم که گاهى خودِ خانم‌ها، خودِ بانوان، روى این مسئله حسّاسیّت نشان می‌دهند که ما با مردها چه فرقى داریم؟ خب بله، در خیلى از مسائل هیچ تفاوتى نیست. نگاهِ اسلام نسبت به زن و مرد، نگاهِ انسان است؛ در مسئلهى انسانیّت، سِیرِ مقاماتِ معنوى، استعدادهاى فراوانِ فکرى و علمى هیچ تفاوتى نیست، امّا قالب‌ها دو قالب است: یک قالب براى یک کار و یک صنف کار است، یک قالب براى یک کار دیگر است؛ البتّه کارهاى مشترکى هم وجود دارد. این خدمت است که ما بیاییم یکى از این دو قالب را از منطقهى اختصاصىِ خودش بکشیم بیرون، ببریم در منطقهى اختصاصىِ آن قالبِ دیگر؟ این کارى است که غربىها دارند می‌کنند. خیلى از این کنوانسیونهاى بینالمللى و جهانىشان ناظر به همین مسائل است. روى این فکرِ غلط، زندگى بشریّت را تباه کردند، خودشان را تباه کردند، دیگران را هم می‌خواهند تباه کنند.

 

-به نظر من اگر شماها می‌خواهید براى مسئلهى اساسىِ زن و معضلِ زن و مشکلاتى که جامعهى زنان در همهجا - از جمله در کشور ما - به آن دچارند فکر بکنید، شرط اوّل آن این است که خودتان را و ذهن‌تان را باید از تفکّراتِ غربى که یک تفکّرات کلیشهاىِ غلطِ متحجّرِ نونما - ظاهرش نو، باطنش متحجّر؛ ظاهرش دلسوزانه، باطنش خائنانه - است، خلاص کنید، نجات بدهید؛ فکر مستقلّ از تفکرات غربى بکنید.

 الزام دوّم اینکه به متونِ اسلامى مراجعه کنید. واقعاً از قرآن و از سنّت و از حدیث و از دعا و از متونِ اسلامى و از کلماتِ ائمّه و رفتارِ ائمّه، آن اصول و پایههاى اصلى را اتّخاذ کنید. وحى است دیگر، وحى مالِ خدا است؛ خدا آفرینندهى من و شما است. من نمی‌گویم هرچه به نامِ دین در دهان‌ها مىافتد آدم قبول کند؛ نه، از همان دینِ صحیح، که با شیوهى درستِ استنباط و به وسیلهى اهل و شایستگانِ این کار انجام می‌گیرد، استفاده شود؛ واقعاً از کتابِ خدا، از سنّتِ پیغمبر، از روشِ ائمّهى معصومین و از کلماتِ این‌ها استفاده بشود، که ما در زمینهى مسائلِ زنان باید چه راه‌بردى را اتّخاذ کنیم و خطوطِ اساسى را از آنجا باید اتّخاذ کنیم.

به نظرِ من این‌ها دو کارِ اصلى است. یک کارِ سوّم هم وجود دارد و آن این‌که در احصایِ مسائلِ اصلىِِ زنان، حقیقتاً به مسائلِ اصلى بپردازیم، نه به مسائلِ درجهى دو. پرداختن به مسئلهى خانواده و به‌خصوص مسئلهى سلامت و امنیّت و آرامش و تکریمِ زن در محیطِ خانواده، یکى از مسائلِ اصلى است. ما چند مسئلهى اصلى داریم، یکى از آن‌ها این است.

 نگاه کنید ببینید عواملِ سَلبِ آرامش و سکینهى روحىِ زن در خانواده چه چیزهایى است؟ دنبال این باشید که با قانون، با روش‌هاى تبلیغى، با روش‌ها و شیوههاى گوناگون، اینها را برطرف کنید. این، اساس قضیّه است. زن در خانه مایهى آرامش است؛ مایهى آرامش مرد، و مایهى آرامش فرزندان؛ دختر و پسر. اگر خود زن برخوردار از آرامش روانى و روحى نباشد، نمی‌تواند این آرامش را به خانواده بدهد.

 

-مسئله‌ی اشتغال بانوان، جزو مسائل اصلى نیست. البتّه ما با اشتغال بانوان مخالف نیستیم؛ بنده خودم نه با اشتغالشان، نه با مدیریّتهاشان مخالفتى ندارم، مادامىکه با آن مسائل اصلى معارضه و تنافى پیدا نکند؛ اگر معارضه پیدا کرد، آن مقدّم است. یکى از کارهایى که در این زمینهى سوّم که عرض کردیم باید انجام بگیرد، طبعاً این است که نگاه کنند ببینند آن مشاغلى که متناسب با این خصوصیّت زن است چیست. بعضى از مشاغل هست متناسب با ساخت زن نیست، خب اینها را دنبال نکنند. یکى از کارها این است که آن تحصیلاتى را که به آن مشاغل منتهى میشود، بر زن تحمیل نکنند. این بحثِ دانشگاه و تحصیلات و مانندِ اینها که باز بعضىها جنجال می‌کنند که در تحصیلات تبعیض است، این تبعیض همهجا بد نیست. تبعیض آنجایى که ضدّ عدالت باشد بد است. والّا فرض کنید وقتىکه شما در یک تیم فوتبال، یکى را میگذارید مهاجم، یکى را میگذارید مدافع، یکى را میگذارید دروازهبان، خب این تبعیض است دیگر. اگر آن کسى که باید در خط دفاع واایستد، گذاشتند مهاجم، خب تیم خواهد باخت. آن کسى که باید مهاجم باشد اگر گذاشتند دروازهبان که بلد نیست این کار را، خب تیم میبازد. این تبعیض است، امّا این تبعیض، عین عدالت است؛ یکى را اینجا می‌گذارند، یکى را آن‌جا می‌گذارند، یکى را آن‌جا می‌گمارند. ببینیم با توجّه به آن اهدافِ بلند چه درسى براى بانوان مناسب است، آن درس را در اختیارشان قرار بدهیم؛ نه اینکه مجبورش کنیم که شما چون در کنکور اینجورى شرکت کردى، و اینجورى نمره آوردى، حتماً باید بروى فلان درس را بخوانى، که این درس نه با طبیعتِ زنانهى او سازگار است، نه با اهدافِ عالىِ او سازگار است، نه شغلى که به دنبالِ این درس به او داده می‌شود، متناسب با او است. این چیزها را به نظر من در زمینهى اشتغال زنان باید در نظر گرفت. و خلاصه این را که زن نتواند همهى مشاغلى را که مرد به عهده میگیرد به عهده بگیرد، نباید ننگ دانست یا نقص دانست؛ نخیر، آن چیزى بد است که متناسب با طبیعت الهى نباشد.

 

بخشی از بیاناتِ مقامِ معظمِ ره‌بری در دیدار با بانوانِ نخبه و فرهیخته، سی‌ام فروردین هزار و سیصد و نود و سه

همه‌ی بیانات را در این‌جا ببینید.

این هم بد نیست.

 

  • ضُحی